غریبانه
ما غالبا زیر پاهایی لگدمال میشویم که خودمان بهشان نیرو بخشیده ایم وقتی که برگی رو زمین میفته وقتی منصور حلاج را میبردند تا بر دار کنند صدهزار آدمی گرد آمدند.نقل است که درویشی در آن میان از او پرسید که عشق چیست؟ گفت امروز ببینی و فردا ببینی و پس فردا ببینی!!!!!! آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد دادند.
حس می کنم گریه بی صداشو
حس می کنم چی می گذره تو قلبش
وقتی می بینه مرگ لحظه هاشو
آخه منم یه برگ خشک و زردم!
که بی صدا یه عمره گریه کردم!
وقتی با چشمام می بینم که یک برگ
سیلی بی جا می خوره ازتگرگ
پا می ذاره خزون به باغ دلم
باز کلاغا سرمیدن آوازمرگ
یخ می زنه تو سینه قلب خونم
آخه من از تبار این خزونم
وقتی که پرپر میشه گل تو گلدون
خالی از کبوترا آسمون
حباب بغضم تو گلو می شکنه
ابر چشام دوباره میشه بارون
کبوتر دلم به فکر کوچه
برای من زندگی سردو پوچه