سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























غریبانه

 وقتی که برگی رو زمین میفته

حس می کنم گریه بی صداشو

حس می کنم چی می گذره تو قلبش

وقتی می بینه مرگ لحظه هاشو

آخه منم یه برگ خشک و زردم!

که بی صدا یه عمره گریه کردم!

وقتی با چشمام می بینم که یک برگ

سیلی بی جا می خوره ازتگرگ

پا می ذاره خزون به باغ دلم

باز کلاغا سرمیدن آوازمرگ

یخ می زنه تو سینه قلب خونم

آخه من از تبار این خزونم

وقتی که پرپر میشه گل تو گلدون

خالی از کبوترا آسمون

حباب بغضم تو گلو می شکنه

ابر چشام دوباره میشه بارون

کبوتر دلم به فکر کوچه

برای من زندگی سردو پوچه


نوشته شده در جمعه 92/11/18ساعت 1:17 صبح توسط نسترن نامدار| نظرات ( ) |