سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























غریبانه

ما غالبا زیر پاهایی لگدمال میشویم که خودمان بهشان نیرو بخشیده ایم


نوشته شده در شنبه 95/6/27ساعت 11:45 عصر توسط نسترن نامدار| نظرات ( ) |

 وقتی که برگی رو زمین میفته

حس می کنم گریه بی صداشو

حس می کنم چی می گذره تو قلبش

وقتی می بینه مرگ لحظه هاشو

آخه منم یه برگ خشک و زردم!

که بی صدا یه عمره گریه کردم!

وقتی با چشمام می بینم که یک برگ

سیلی بی جا می خوره ازتگرگ

پا می ذاره خزون به باغ دلم

باز کلاغا سرمیدن آوازمرگ

یخ می زنه تو سینه قلب خونم

آخه من از تبار این خزونم

وقتی که پرپر میشه گل تو گلدون

خالی از کبوترا آسمون

حباب بغضم تو گلو می شکنه

ابر چشام دوباره میشه بارون

کبوتر دلم به فکر کوچه

برای من زندگی سردو پوچه


نوشته شده در جمعه 92/11/18ساعت 1:17 صبح توسط نسترن نامدار| نظرات ( ) |

وقتی منصور حلاج را میبردند تا بر دار کنند

صدهزار آدمی گرد آمدند.نقل است که درویشی در آن میان از او پرسید که عشق چیست؟

گفت امروز ببینی و فردا ببینی و پس فردا ببینی!!!!!!

آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد دادند.



نوشته شده در شنبه 92/8/4ساعت 11:52 صبح توسط نسترن نامدار| نظرات ( ) |

دیدن لبخند انهای که رنج میکشند از دیدن اشک انها درد ناکتر است


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/1ساعت 10:38 عصر توسط نسترن نامدار| نظرات ( ) |